داستان ماه بهتر است
روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازیبه وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
نامه ای از اخرت
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که این هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد … در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمینمی افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد: گیرنده : همسر عزیزم موضوع : من رسیدم میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت.امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !
فکری بکن
مردی در خواب دید زنهای همسایه جمع شده به زور می خواهند زن جوانی را به او بدهند و او ناز می کند از خواب پرید و از زنهای همسایه اثری ندید.در عوض زنش را دید که بهلویش خوابیده، پس با عجله تمام او را از خواب بیدار نموده گفت زود بیدار شو بی تعصب،مگر نمی بینی زنان همسایه بزور می خواهند به من زن به این خوشگلی بدهند اگر تو راضی نیستی هر اقدامی داری بکن والا بعدأ حق گله نداری!!!!!
کتاب مفید
در اتاقم مشغول مطالعه بودم کهبرادر خردسالم وارد شد و گفت:"داداش! می شه یکی دو تا کتاب بهم بدی؟"گفتم:هر کدوم از کتابها را که به دردت می خوره بردار. رفت جلوی کتابخانه و یکی دو تا کتاب به نسبت قطور را برداشت؛اما این کتاب ها به سن و سالش نمی خورد؛تشکر کرد و بیرون رفت.می دانستم که به دردش نمی خورد و آنها را بر می گرداند.چند دقیقه بعد، بلند شدم و بااشتیاق،دو سه کتاب را که به سنش می خورد جدا کردم و برایش بردم.توی اتاقش نبود.توی آشپز خانه بود.فکر میکنید چه کار می کرد؟کتاب ها را گذاشته روی صندلی؛ رفته بود روی کتابها تا دستش به ظرف شکلات برسد.
آرزوهای عجیب یک مرد
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت : - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و درهیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : - چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم ! از جانب خداى متعال ندا آمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و... مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟
هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت : - اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟
پشه یادت بمونه